۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

دهه 60

هر از گاهی چنان دلم می گیرد که از فرط غم زدگی هیچ کاری از دستم بر نمی آید. دو روز است که گویی از همه دنیا بریده ام و حتی از خودم هم بیگانه ام. هر وقت به این حال و هوا بهم دست می دهد تنها تفریحم می شود وب گردی. دیشب در حین گشتن با این جمله روبرو شدم :«نوشتن بیرون جهیدن است از صف مردگان» و برایم جذاب بود. براستی برای جاودان بودن چه کاری آسان تر از نوشتن و البته چه مشکل آسانی است؟
مدتی است که فکر می کنم کسانی که قسمتی از دوران دبستانشان را دهه 60 گذرانده اند براستی کودکی نکرده اند. زمانی خیال می کردم تنها هستم و با خواندن مطلبی در بایرامعلی و شنیدن دهه 60 محسن نامجو1 و تشویق حضار فهمیدم که خیلی هم تنها نیستم. عمری با معصومیت کودکانه عادت به شنیدن صدای آژیر از صدا و سیما کردند. عمری خبر مرگ گروهی از مردم این سرزمین در اثر زیاده طلبی دیوانه ای به نام سردار قادسیه و اشتباهی2 به نام ادامه جنگ و گذشتن راه قدس از کربلا زمزمه گوششان بود. جنگی که بسیاری از هم سن و سالان مرا در حسرت دیدار پدر گذاشت و کار پنجشنبه مادرانی را نشتن در گلستان های شهدا کرد. نسلی که ترانه های دوران نوجوانی اش نوحه های آهنگران بود3. نسلی که سرگرمی روز های خوش زندگی اش دیدن کارتون های پسر شجاع، پلنگ صورتی، گوریل انگوری 4 و ... در داخل خانه و بازی با توپ پلاستیکی در خارج از خانه بود5.
احساس می کنم طرز نوشتنم داره شبیه پروژه های درسی دانشگاهی می شود. در این پست یکی از خاطرات کودکی ام را اتفاقا در مورد جنگ نیز هست می گویم و در پست های بعدی خاطرات دیگری از آن دوران خواهم گفت.
یک شب اخبار اعلام کرد در بمباران جنگنده های جنایتکاران بعثی6 عده زیادی از هموطنانمان شهید شدند و بعد تصاویر دلخراشی از کشته و زخمی شدن مردم نشان داد. تصویر کشته شدن ایرانی ها توسط صدام در ذهن من (حدودا 4 – 5 ساله) بد بود که همان وقت بغض گرفتم و از پدرم خواستم تا برام یک هلی کوپتر بخره تا برم صدام رو بکشم. با وجودی که اون موقع ها تنها فرزند خانواده ام بودم ولی بابام لی لی به لالام نمی گذاشت که هر چی من بگم گوش بکنه. ولی اون شب زمستونی با ماشینی که بخاری نداشت تمام به همراه عموم (که خیلی دوستش داشتم و دارم) تمام شهر کوچک خودمون و شهری که فاصله اش تا شهر ما 20 دقیقه بود گشتیم تا این که یک مغازه اسباب بازی فروشی که البته همه چیز دیگه هم توش بود پیدا کردیم و با گفتن داستان برام یک هلی کوپتر خریدند که وقتی روی زمین می کشیدمش بالش می چرخید و من اون شب باهاش صدام رو کشتم ولی هنوز برام سؤاله پس اونی که چند سال پیش دارش زدن کی بود. خیلی دوست دارم بدونم کس دیگه ای هم هست که از این نوع خاطرات داشته باشه؟
1- البته ایشان هم سن و سال من نیستد ولی عمده مخاطبانشان از هم سن و سال های من است
2- من نمی توان اسم شش سال جنگ اضافه و مرگ هزاران هزار نفر انسان، شش سال کل درآمد کشور را به باد دادن، شش سال فضای پر از رعب و وحشت و آخر پذیرش پایان جنگ با نوعی خواری که فقط برای دلخوشی خودمان اسمش را می گذاریم پیروزی اشتباه ندانم.
3- هنوز هم بعد سالها از شنیدن آنها لذت می برم.
4- من خیلی دنبالش گشتم تا دانلودش کنم ولی پیداشون نکردم.
5- ببخشید که من تنها سرگرمی های پسرانه را می دانم
6- من تا چند سال پیش واقعا photographic memory داشتم و دست کم هر چیزی را می شنیدم یادم می موند اما چند ساله ای که روی هیچ چیز نمی تونم به معنای واقعی کلمه تمرکز کنم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

پیش درآمد

با سلام. این اولین پست من در این وب لاگ می باشد. هدف من از نوشتن در این وب لاگ آشنا شدن با نظرات سایرین پیرامون مسایل مورد نظرم می باشد.